مادرم پای تنور گفت: پسر جان بشنو
شیخ میگفت خدا دوزخ ِ سوزان دارد
گفتم ای مادر من دوزخ ِ ما دنیاییست
که همان شیخ در آن خانه و دکّان دارد...
خونه پر از رنج سکوته.........
----------
همیندیگه :/
صدایم زد؛ برگشتم. بعد بدون مقدمه گفت:
"منو بخواه..."
این اولین باری بود که جملهای دستوری، هیچ ترسی نداشت و بلعکس، برایم گوارا بود.
می توانستم برای این درخواستش بمیرم.
توي شلوغي خيابون دستمو محكم تر گرفت ،
سرشو اورد پايين نزديك گوشم گفت : به اندازه ي همه ي آدمايي كه الان اينجان دوست دارم ،
سرمو چرخوندم دور تا دورمون پُر از آدم بود ، لبخند زدم ، دستشو محكم تر گرفتم .
كل مسير من يه لبخند روي صورتم بود و باهم حرف مي زديم ، نزديك خونه ازش خداحافظي كردم... آخرهاي شب ، گوشيمو از زير بالشت در آوردم رفتم توي صفحه ي چتمون صداش كردم ،
گفت : جانم ؟ ،
گفتم : بيشتر آدما شب ها ميرن خونشون ، اون خيابونه كه ظهر توش بوديم الان حتما خلوته خلوته ، اگه يه روزي شب اومد سراغمون اگه 'دوست دارم ها ' داشتن ميرفتن خونه هاشون ، دستمو محكم بگير ، تا هروقت كه شد ، يه كارتن خوابم هميشه حتي شب ها توي خيابون دلمون بمونه بسه ، فقط كافيه تا صبح بشه دست همو ول نكنيم...
جایی خوندم نوشته بود:
«ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل...» زندگی یعنی همین!
رد شد از کوچه ی ما، خانهی ما ریخت بهم
یک نظر کرد مرا، کل مرا ریخت بهم "من ملک بودم و فردوس برین ..." اما او بوسه ای داد به من، عرش خدا ریخت بهم معتکف در حرم امن دلم بودم و او تا که آمد، جهت قبله نما ریخت بهم شاعر شهر خودم بودم و از شهر خودش ضربان قدمش، شهر مرا ریخت بهم وزن ها ریخت بهم، قافیه ها ریخت بهم شعرها ریخت بهم، شاکله ها ریخت بهم یک نظر صورت ماهش به قمر داد نشان شرم افتاد به ماه و همه جا ریخت بهم تار را بم نزن ای یار، زمین می لرزد تازه فهمیده خدا، ارگ چرا ریخت بهم ....
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
یه روز ازم پرسید خوشحالی از اینکه کنارِ منی؟
و همین سوالش چه ترس هایی که ننداخت به جونم،دلم میخواست تمامِ ذوقی که تو دلمه رو نشونش بدمُ بگم آره،اصلا آره تر از اون چیزی که فکرشو کنی اما ترسیدم،ترسیدم حقیقتو بگم و بازم همون داستان همیشگی تکرار شه،ترسیدم بفهمه برام مهمه و هوا برش داره و اول از همه منو بعد خودشو گم کنه،پس خودمو پشت سکوت قایم کردم اونم همونجور که انتظار میرفت سکوتمو گذاشت پای دوست نداشتنم،دلم میخواست ترسامو بهش نشون بدم،اون دختر کوچولویِ درونمو بهش نشون بدم تا ببینه چقدر ترس داره تو وجودش! دلم میخواست دستاشو بگیرمُ تو چشاش زل بزنمو بگم ازم دلگیر نشو،باور کن الان اصلا وقت دلگیر شدن نیست،ترسامو ببین،منِ ترسو رو بغل کن،دوباره بهم حس امنیت رو برگردون،دلم میخواست بگم خیلی خستم از این همه ترس،دلم لک زده واسه یه ادم که کنارش نترسمُ خودمو رها کنم و اونم لایقِ این رهایی باشه،دلم میخواست بگم من نه سنگم نه بی روح من فقد خستم!اصلا تو میفهمی خستگی رو؟ .
دوست داشتن آدما از توجهشون پیداست
بیخودی دنبال کلمات نباشید …
******